گفتم که سکوت...! از چه رو لالی و کور؟
فریاد بکش، که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش! تا که زندانی زور
بهتر شنود، ندای تاریخ ز دور
بستم ز سخن لب و فرا دادم گوش
دیدم که ز بیکران، دردی خاموش
فریاد زمان، رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن، مردن کاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
در دامن این تیره شب مرده پرست
با فقر سیاه... طفل سرمایهٔ مست
قلب نفس بی کستان، کشت... شکست
دل زنده کنید تا بمیرد ناکام
این نظم سیاه و فقر در ظلمت شام
بر سر نکشد، خزیده از بام به بام
خون دل پابرهنگان، جام به جام
نابود کنید، یاس را در دل خویش
کاین ظلمت دردگستر، زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است... بلی
شب خاک به سر زند، چو روز آید پیش